شاید کم نباشد سایت هایی که غیر اخلاقیات را رواج می دند در کنار اینها سایت هایی هم هستند که دین هایی با مضامین پرستش دنیا و غیر خدا را با ضرافت به ذهن آدم ها تزریق می کنند. این روزها فرقه شیطان پرستی در کنار باقی فرقه های فراماسونری رنگ دانه های قرمز را پخش می کند تا توجه مخاطبان رنگ پرست را به خود جلب کند.
مثلا فرقه انحرافی "عرفان کیهانی" فعالیت خود را از نیمه دهه 1380 پایهگذاری کرده است و عوامل اصلی این فرقه در قالب دورههای آموزشی فعالیت خود را آغاز کردند. سپس با تربیت افرادی به عنوان مستر به صورت شبههرمی در شهرهای مختلف فعالیت خود را گسترش داده به سرمایه کلانی نیز دست یافتند. فرقه انحرافی "عرفان کیهانی" فعالیت خود را از نیمه دهه 1380 پایهگذاری کرده است و عوامل اصلی این فرقه در قالب دورههای آموزشی فعالیت خود را آغاز کردند. سپس با تربیت افرادی به عنوان مستر به صورت شبههرمی در شهرهای مختلف فعالیت خود را گسترش داده به سرمایه کلانی نیز دست یافتند.
مبنای تضاد دیالکتیکی از اصلیترین مبانی این دیدگاه بوده و هر آنچه وجود دارد قطعاً درون خود ضد خود را نیز پرورش داده و با کمک شناسایی ضد یک چیز میتوان اصل آن را شناسایی کرد. بر همین مبنا شعور و ضد شعور، ماده و ضد ماده، آگاهی و ضد آگاهی، عرفان و ضد عرفان و . . . اینگونه شناخته میشود.
اکنون بیش از 70 فرقه شیطانپرستی در کشور فعال هستند. شیطان پرستی اکنون در حال انتقال نمادها به جامعه است و بزودی به انتقال ایدئولوژی نیز خواهد پرداخت. شیطان پرستان، شیطان را به عنوان قدرت غالب در جهان می دانند و اگر کسی می خواهد در جهان خوب زندگی کند باید با شیطان باشد به طوریکه معتقدند راه خدا از طریق ارتباط با شیطان می گذرد!
مظاهری سیف، جامعه شناس در این باره می گوید: ستاره پنج پر، دو مثلث معکوس روی هم (ستاره داود)، صلیب معکوس ( ضد مسیحیت) و نشانه آمون خدای مصریان را ازجمله نمادهای پیروان شیطان پرستی است. وی همچنین تاکید می کند: باید برای مقابله با این فرقه ها، موج فرهنگی در کشور ایجاد شود تا ماهیت این فرقه های انحرافی هر چه بیشتر به جامعه شناسایی شود.
از سوی دیگر، در هیاهوی کم توجهی دولتمردان و مسئولان به مسائل فرهنگی و اعتقادی جوانان کشور، جریانهای متعارض این فرصت را غنیمت شمرده و با اتصال به سرشاخههای فرامرزی و در پایان آسودگی خاطر به نشر و ترویج آموزههای ضد دینی خود میپردازند.
من رفتنی ام !
آمد پیش من ، حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق می کند .
گفت : یک سوال دارم که خیلی جوابش برایم مهم است .
گفتم : چشم ، اگر جوابش را بدانم خوشحال می شوم بتوانم کمکتان کنم .
گفت : من رفتنی ام !
گفتم : یعنی چی ؟
گفت : دارم می میرم .
گفتم : دکتر دیگری ، خارج از کشور ؟
گفت : نه ؛ همه اتفاق نظر دارند ، گفته اند خارج هم کاری نمی شود کرد .
گفتم : خدا کریم است ، انشاءالله که بهت سلامتی می دهد .
با تعجب نگاه کرد و گفت : اگه من بمیرم خدا کریم نیست ؟
فهمیدم آدم فهمیده ای است و نمی شود گولش زد . گفتم : راست می گویی ، حالا سوالت چیست ؟
گفت : من وقتی فهمیدم دارم می میرم خیلی ناراحت شدم ، از خونه بیرون نمی آمدم . کارم شده بود تو اتاق ماندن و غصه خوردن !
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم ؟ خلاصه یه روز صبح زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم . اما با مردم فرق داشتم ، چون من قرار بود بروم و این حال مرا انگار کسی نداشت . خیلی مهربان شدم ، دیگر رفتار های غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد . با خود می گفتم بگذار دلشان خوش باشد ؛ آخر من رفتنی ام و آنها انگار نه ! سرتان را درد نمی آورم . من کار می کردم اما حرصی نداشتم . بین مردم بودم اما بهشان ظلم نمی کردم و دوستشان داشتم . تا آنجا که ممکن بود به همه کمک می کردم . ماشین عروس که می دیدم از ته دل شاد می شدم و دعا میکردم . فقیری که می دیدم از ته دل غصه می خوردم و بدون اینکه حساب و کتاب کنم کمک می کردم . مثل پیر مرد ها برای همه جوان ها آرزوی خوشبختی می کردم .
الغرض این که این ماجرا مرا آدم خوبی کرد و پیش همه محبوب شدم .
حالا سوالم این است که من به خاطر مرگ خوب شدم و ایا خدا ای خوب شدن را قبول می کند ؟
گفتم : بله ، آن طور که من یاد گرفته ام و به نظرم می رسد ، آدم ها تا دم رفتن ، خوب شدنشان برای خدا عزیز است .
آرام آرام خدا حافظی و تشکر کرد . داشت می رفت که گفتم : راستی نگفتی که چقدر وقت داری ؟
گفت : معلوم نیست ، بین یک روز تا چند هزار روز !!!
یک چرتکه انداختم دیدم من هم تقریبا همین قدر وقت دارم . با تعجب گفتم : مگر بیماری ات چیست ؟
گفت : بیمار نیستم !
هم کفرمی شده بودم و هم از تعجب شاخم داشت در می آمد . گفتم : پس چی ؟
گفت : فهمیدم مردنی ام ، رفتم از دکتر پرسیدم می توانمید کاری کنید که نروم ؟ گفتند نه ! گفتم خارج چی ؟ و باز گفتند نه ! خلاصه رفیق ما که رفتنی هستیم ، کی اش فرقی دارد مگر ؟ باز خندید و رفت و دل مرا با خودش برد .