ویلای جناب سرهنگ ( قسمت اول )
بسم الله الرحمن الرحیم
نقل می کند سید کاظم حسینی یکی از دوستان و هم رزمان شهید برونسی :
« یکبار خاطره ای برام تعریف کرد از دوران سربازی اش . خاطره ای تلخ و شیرین که منشا آن ، روحیه ی الهی خودش بود . می گفت : اول سربازی که اعزلم شدیم ، رفتیم صفر- چهار بیر جند . بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی ، صحبت تقسیم و این حرف ها پیش آمد . یک روز تمام سرباز ها را به خط کردند ، تو میدان صبحگاه .
هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد مابین بچه ها . قدم ها را آهسته بر می داشت و با طمانینه . به قیافه ها بادقت نگاه می کرد و می آمد جلو . تو یکی از ستون ها یکدفعه ایستاد . به صورت سربازی خیره شد . سر تا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد .آمرانه گفت : بیرون .
همین طور دو – سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد . من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها : هیکل ورزیده و در عوض قیافه روستایی و مظلومی داشتم .
فرمانده پادگان هنوز لا به لای بچه ها می گشت و می آمد جلو . نزدیک من یکهو ایستاد . سعی کردم خونسرد باشم . تو چهره ام دقیق شد و بعد هم ، از آن نگاه های سر تا پایی کرد و گفت : تو هم بیرون .
یکی آهسته از پشت سرم گفت : خوش به حالت !
تا از صف بروم بیرون دو ، سه تا جمله ی دیگر هم از همین دست شنیدم :
- دیگه افتادی تو ناز و نعوت !- تا آخر خدمتت کیف می کنی !
بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه . حسابی کنجکاو شده بودم . از خودم می پرسیدم : چه نعمتی به من می خوان بدن که بچه های شهری این طور دارن افسوسش رو می خورن ؟!
خیلی ها با حسرت نگاهم می کردند . بالاخره از بین آه همه چهار، پنج نفر انتخاب شدیم . یک استوار بردمان در آسایشگاه .گفت : سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیاین بیرون ، لفتش ندین ها .
باز کنجکاوی ام بیشتر شد . با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم . لوازمم را ریختم توی یک کیسه انفرادی و آمدم بیرون . یک جیپ منتظر بود . کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا .
همراه آن استوار رفتیم بیرجند . چند دقیقه بعد جلوی یک خانه ی بزرگ و ویلایی ، ماشین ایستاد . استوار پیاده شد . رو کرد به من و گفت : بیا پایین .
خودش رفت زنگ آن خانه را زد . کیسه ام را برداشتم و پریدم پایین . به ام گفت : تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی ، هر چی بهت گفتن ، بی چون و چرا گوش می کنی .
مات و مبهوت نگاش می کردم . آمدم چیزی بگویم در باز شد . یک زن تقریبا مسن و ساده وضع ، بین دو لنگه در ظاهر شد . چادر گلدار و رنگ و رو رفته ای را روی سرش جابجا کرد . استوار بهش مهلت حرف زدن نداد . به من اشاره کرد و گفت : این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید .
از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود گفتم : من این جا اسلحه ندارم ، هیچی ندارم ؛ نگهبانی می خوام بده ؟ چی کار می خوام بکنم ؟
خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت : برو بابا دلت خوشه ! از امروز همین لباسارو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی !
تو دوره آموزشی به قول معروف تسمه از گردنمان کشیده بودند .یاد داده بودند اگر مافوق گفت بمیر ، بمیریم . رو همین حساب حرف ام را گوش کردم . دنبال آن زن رفتم تو . ولی هنوز در تاب و تب این بودم که توی خونه ی یک خانم چی کار می خوام بکنم ؟ روبروی درب ورودی ، آن طرف حیاط ، یک ساختمان مجلل چشم را خیره می کرد .وسعت حیاط و گل های رنگارنگ و درختان سر به فلک کشیده ، هم زیبایی دیگری داشت . زن گفت دنبالم بیا ...
ادامه داستان رو حتماً حتماً دنبال کنید . قسمت بعد دوشنبه از ساعت 6 صبح ادامه رو میذارم ...