ویلای جناب سرهنگ ( قسمت دوم )
« بسم الله الرحمن الرحیم »
ادامه داستان :
زن گفت: دنبالم بیا ...
گونی به دست دنبالش راه افتادم . رفتیم توی ساختمان . جلو راه پله ها زن ایستاد . اتاقی را در طبقه دوم نشانم داد و گفت : خانم اون جا هستن .
به اعتراض گفتم : معلوم هست می خوام چی کار بکنم ؟ این که نشد سربازی که بیام پیش یک خانم !
ترس نگاهش را گرفت . به حالت التماس گفت : صدات رو بیار پایین پسرم ! با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و گفت : برو بالا خانم بهت می گن چیکار باید بکنی ، زیاد بد اخلاق نیست .
باز پرسیدم :آخه باید چیکار کنم ؟
انگار ترسید جواب بدهد . برای این که تکلیف را یکسره کنم ، رفتم بالا . در اتاق باز بود ؛ جوری که نمی توانستم در بزنم . نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم .بند پوتین هام رو باز کردم و بیرونشان آوردم . با احتیاط یکی دو قدم رفتم جلو تر . گفتم : یا الله !
صدایی نیامد . دوباره گفتم : یا الله ، یا الله !
این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره ! یا الله گفتنت دیگه چیه ؟ بیا تو !
مردد و دو دل بودم . زیر لب گفتم : خدایا توکل بر خودت .
رفتم تو . از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت . کم مانده بود نقش زمین شوم . فکر می کنی چه دیدم ؟
گوشه اتاق روی مبل ، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان مینی ژوب نشسته بود ، با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن ! پاهاش رو هم خیلی طبیعی و عادی انداخته بود روی هم . تمام تنم خیس عرق شد .
چند لحظه ماتم برد . زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود ، چون هیچی نگفت . همین که به خودم آمدم ، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون . پوتین هام رو پام کردم و بند ها رو بسته ، نبسته ، گونی را برداشتم . زن بی حجاب با عصبانیت داد زد : آهای بزمجه کجا داری میری ؟ برگرد !
گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد . پله ها رو دوتا ، یکی اومدم پایین . رنگ از صورت زن چادری پریده بود . زیاد بهش توجه نکردم و رفتم تو حیاط . دنبالم دوید بیرون . دستپاچه کفت : خانم داره صدات میزنه .
گفتم : این قدر بزنه تا جونش در بیاد !
گفت : اگر نری می کشنت ها !
عصبی گفتم : بهتر !
من می رفتم و زن بیچاره هم تقریبا دنبالم می دوید . دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم . یکدفعه ایستادم . زن هم ایستاد . ازش پرسیدم : پادگان صفر – چهار کدوم طرفه ؟
حیران و بهت زده گفت : واسه چی می خوای ؟ !
گفتم : می خوام از این جهنم دره فرار کنم .
گفت : به جوونیت رحم کن پسر جان ، این کارا چیه ؟ این جا بهترین غذا ، بهترین پول و بهترین هر چیزی رو بهت می دن ؛ کیف می کنی .
با غیظ گفتم : نه ننه ، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم .
وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند ، بی خیال آدرس شدم و از خانه زدم بیرون . خیابان خلوت بود و پرنده پر نمی زد . فقط گاه گاهی ماشینی می آمد و باسرعت رد می شد .
آن روز هر طور بود بالا خره پادگان رو پیدا کردم . از آن چیز هایی کهآن جا دستگیرم شد ، خونم بیشتر به جوش می آمد . آن خانه ، خانه یک سرهنگ بود که من آ ن جا حکم یک گماشته داشتم . می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی بی غیرت بود !
به هر حال دو ، سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرندم همان جا . ولی حریفم نشدند . آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت : این پدر سوخته رو تنبیهش کنین که بفهمه ارتش خونه ننه – بابا نیست که هر غلطی دلش می خواد بکنه .
هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مامور نظافتشان بودند . تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت . نوبت بعد چهار نفر جدید می آمدند . قرار شد به عنوان تنبیه خودم تنهایی همه توالت ها رو نظافت کنم .
یک هفته تمام این کار را کردم ، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم مشغول کار بودم که یک سرگرد آمد سروقتم . خنده غرض داری کرد و گفت : ها ، بچه دهاتی ! سر عقل اومدی یا نه ؟
جوابش را ندادم . با کمال افتخار و سربلندی تو چشماش نگاه می کردم . کفری تر از قبل ادامه داد : قدر اون همه ناز و نعمت رو حالا می فهمی ، نه ؟
بر و بر نگاش می کردم .گفت : انگار دوست داری برگردی همون جا ، نه ؟
عرق پیشانی ام را با آستین گرفتم . حقیقتا توی آن لحظه خداو امام زمان کمکم می کردند که خودم رو نمی باختم . خاطر جمع و مطمئن گفتم : این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد ، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه ، بعد ببر بریز تو بیابون ، و تا آخر سربازی کارم همین باشه ؛ با کمال میل قبول می کنم ، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم .
عصبانی گفت : حرفت همینه ؟
گفتم : اگه بکشیدم ، اون جا نمی رم .
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند . وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نکی شوند ، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گرو هان خدمات .
منبع : کتاب خاک های نرم کوشک
به قلم : سعید عاکف